مصاحبه با سید رحیم بازیار- جانباز هفتاد درصد

بسم الله الرحمن الرحیم

مصاحبه با حاج رحیم بازیار- 8 خرداد 1395

من سید رحیم بازیار، جانباز قطع نخاع دفاع مقدس هستم.  من متولد سال 1342 در روستای بوعلی شهرستان کازورن هستم. زمان شروع جنگ 17 سال ام بود و سربازی هم نرفته بودم. ما در کازرون 3 روز آموزش دیدیم و همراه با سایر رزمنده های کازرون مانند نصراله ایمانی، رحیم قنبری، دکتر علی اکبر پیرویان، عبدالحسین پیرویان، دکتر محمد صادقی و … عازم جبهه شدیم. شب اول در بهبهان خوابیدیم. سپاهی های بهبهان که از جبهه بر می­گشتند، کمی به ما آموزش دادند که اگر خمپاره آمد چه کنید، اگر توپ خورد چه کنید. وقتی به اهواز رفتیم کسی در شهر نبود، همه شهر را خالی کرده بودند. عراق از سه محور به سمت اهواز آمده بود. از محو آبادان خرمشهر تا پشت دروازه اهواز ، از محور پادگان حمید و از محور شلمچه و طلاییه تا پشت دروازه شهر آمده بود. عراقی ها کل دشت عباس را گرفته بودند.

در مهرماه سال 1359،  به همراه بچه های کازرون به هویزه رفتیم. ما 45 روز در هویزه بودیم و سپس به سوسنگرد رفتیم. در سوسنگرد از تبریز، زنجان، قزوین و … نیرو بود، اما نیروهای کازرون از همه بیشتر بودند و حدود 72 نفر نیرو داشتیم. در سوسنگرد، درگیری ما با عراق آغاز شد. عراق از چند سمت، از سمت بستان، تپه های الله اکبر، حمیدیه و هویزه می خواست سوسنگرد را بگیرد. اگر عراقی ها سوسنگرد را گرفته بودند، به طور قطع به یقین خوزستان سقوط می کرد. اگر هم خوزستان را می گرفتند، بازپس گیری آن خیلی مشکل بود. اگر عراق خوزستان را می گرفت، می توانست گناوه و دیلم را بگیرد، گچساران و بهبهان را بگیرند. میتوانست شوشتر و چهار محال بختیاری را بگیرد. می توانستند سمت ایلام، خرم آباد و اراک بروند. خلاصه عراقی ها صبح با آمادگی کامل حمله کردند که سوسنگرد را بگیرند. حالا ما چه چیزی داشتیم. ما اسلحه برنو با 20 تا فشنگ داشتیم. آنها تانک T72، تانک های مدرن آمریکا و توپ های درجه یک دنیا، خمپاره های مدرن و اسلحه های کامل مدرن داشتند.

عراق از صبح حمله را شروع کرد و حدود ساعت 4 عصر به خاکریز ما رسید. عراق با گلوله توپ، تانک و خمپاره به داخل شهر سوسنگرد شلیک می کرد. اطراف سوسنگرد یک خندقی کنده بودند و گل خندق را بیرون سمت عراقی ها ریخته بودند. به ما گفتند وارد خندق شوید و به سمت داخل شهر سوسنگرد عقب نشینی کنید. در کل سوسنگرد فقط دو تا RPG بود که یکی دست محمد کریم علیپور و یکی دست نصراله ایمانی بود. من هم یک خمپاره 60 چریکی داشتم و کمک من محمدرضا دهقان (بچه بوعلی) بود که شهید شد و اصلا پیکرش هم پیدا نشد.  

وقتی به سمت سوسنگرد عقب نشینی کردیم، نمی دانستیم چکار کنیم. سمت چپ ما شهید نصراله ایمانی، شهید علی اکبر پیرویان، شهید محمد کریم علیپور و شهید اصغر گندمکار بودند. عراقی ها مدام به این سمت حمله می کردند، ولی نمی توانستند مثل بقیه قسمت ها سریع به خاکریز برسند. این بچه ها خیلی شجاعانه مقاومت کردند و عراقی ها را مدام عقب می زدند. بچه ها اینقدر شجاع بودند که راست می رفتند روی خاکریز و سمت عراقی ها آر پی جی می زدند. عراقی ها از شجاعت بچه ها وحشت می کردند. فکر می کردند ما بهترین سلاح ها را داریم، نمی دانستند که ما برنو داریم.

تانک عراقی از سمت بستان مستقیم به سمت پل سوسنگرد می آمد. بچه ها یک تیربار روی پل مستقر کرده بودند، که محمد کریم علیپور پشت همین تیربار بود. نصرالله ایمانی، رحیم قنبری، و … برنامه ریزی می کردند که چطور مقاومت کنیم. در سوسنگرد از تبریز، قزوین، زنجان، شیراز و … نیرو بود. همان موقع که همه در محاصره بودیم، یک عده داشتند گریه می کردند که می خواهیم برگردیم.

عراقی از جاده بین سوسنگرد و هویزه حمله کردند. بچه ها فهمیده بودند که عراق از این جاده می آید، برای همین در این جاده شروع به مبارزه کردند. نصراله ایمانی، رحیم قنبری، علی اکبر پیرویان،  اصغر گندمکار (بچه خوزستان) و نصراله سبزی در همین جاده مبارزه کردند. عراقی ها که فهمیدند بچه ها اینجا هستند، با گلوله تانک به خاکریز بچه ها زدند. علی اکبر پیرویان به آسمان پرت شد و به درخت خورد و همین جا شهید شد. علی اکبر پیرویان همان روز اول که داشتیم در سوسنگرد می جنگیدیم، شهید شد. نصرالله و بچه ها مقاومت را ادامه دادند. عراقی ها جلو آمدند تا به خاکریز چسبیدند. عراقی ها فکر می کردند که می توانند شهر را بگیرند. غافل از اینکه بچه های کازرون تا جان داشتند، می جنگیدند. بچه ها بعدا وارد یکی از خانه ها شدند. عراقی ها با تانک ها وارد شهر شدند و از کنار خانه ها عبور می کردند.  اینها با زبان فارسی غلیظ از بچه ها می خواستند که تسلیم شوند و به بچه ها می گفتند که ما آمده ایم ایران را آزاد کنیم و از بیرون بیایید. کسی از بچه ها محلشان نمی گذاشتند.

فرماندهی یگان سوسنگرد، جلوی مسجد جامع سوسنگرد بود. ما هر چه بی سیم به ارتش می زدیم. ارتش می گفت بنی صدر فرمانده کل قوا است و به ما اجازه نمی دهد که برای شما مهمات یا نیرو بفرستیم. مسئول دفتر شهید مدنی در سوسنگرد (احتمالا منظور علی تجلایی است) با ما بود. او به تبریز به شهید مدنی زنگ زد و گفت ما حدود 500 الی 600 بسیجی و پاسدار وسط شهر سوسنگرد هستیم و از چهار طرف محاصره هستیم و کاری از دست ما برنمی آید. عراقی ها ممکن است شهر را بگیرند و اگر عراق سوسنگرد را گرفت، به طور قطع به یقین خوزستان سقوط می کند. پس از این تماس شهید مدنی با هواپیما پیش امام خمینی رحمه الله می رود و ماجرای سوسنگرد را بیان می کند. بعد از چهار روز و چهار شب مقاومت جانانه بچه ها، حضرت امام خمینی رحمه الله گفتند، سوسنگرد باید آزاد شود.

عراقی ها یک تانک به سمت مسجد جامع سوسنگرد فرستاده بودند که شهر را بگیرد.  بچه ها فقط یک تیربار داشتند که سرنبش کار می کرد. یکی از گلوله های این تیربار به صورت شانسی به پنجره جلوی تانک می خورد و راننده تانک کشته می شود. یک تانک دیگر پشت سر این تانک آمد. بچه ها با بنزین و صابون یک شیشه کوکتل مولوتوف درست کردند. بچه ها این کوکتل مولوتف را از پشت زیر این تانک انداختند. زیر تانک آتش گرفت. خدمه تانک فکر کردند تانک منهدم شده است. از تانک خارج شدند که فرار کنند که بچه ها آنها را اسیر کردند. هفت الی هشت اسیر گرفتیم دو تا تانک هم غنیمت گرفتیم. بعد از چهار روز و چهار شب که بر بچه ها بدون آب و آذوقه گذشت (بچه ها در گرمای خوزستان از تشنگی له له می زدند)، بچه های هوابرد و بچه های زبده سپاه و نیروهای شهید چمران آمدند. صبح حرکت کردند، خط را شکستند و غروب دقیقا موقع اذان به ما رسیدند. ما مثل بچه ای که تازه متولد شده، چنان خوشحال بودیم. چون اصلا امیدی نداشتیم که از محاصره آزاد شویم و کسی برای حمایت ما بیاید. نه ما خبری از بیرون سوسنگرد داشتیم و نه از بیرون کسی خبر از سوسنگرد داشت. آنها می دانستند که ما در محاصره هستیم، اما ما نمی دانستیم که در محاصره چه کنیم. خلاصه اینها آمدند و خط را شکستند و الحمدالله عراقی ها را در چند کیلومتری سوسنگرد عقب راندند. ولی عراقی ها شهر را آتش زده بودند. یعنی به جرئت می توانم بگویم که هر دقیقه ای بیش از 1000 گلوله خمپاره، توپ و تانک در سوسنگرد به زمین می خورد. در آن زمان دو نوع گلوله توپ وجود داشت: یک نوع 175 و یک نوع 230 بود. گلوله توپ 230، 90 کیلوگرم است. اگر یک گلوله این توپ به شیراز بخورد، کل شیراز تکان می خورد. خلاصه اینکه ما آزاد شدیم. صبح به ما گفتند چون شما خسته هستید، می توانید بروید. چون ما چهل و پنج روز در هویزه بودیم. ما بچه های کازرون، بلیون، مهرنجان و بوعلی بودیم. از مهرنجان شخصی به نام «محمد وحیدی» بود که همانجا هم شهید شد. یک نفر «محمدرضا دهقان» از روستای بوعلی بود که همانجا شهید شد و کسی ازش خبری ندارد. حالا دو حالت داشت که یا شهید شده بود و در رودخانه کرخه افتاده بود. آب رودخانه کرخه سنگین بود. یا اینکه خودش به آب کرخه زده بود که از رودخانه عبور کند و بچه ها را نجات دهد و آب او را برده بود. خلاصه عراقی ها از چهار طرف عقب نشینی کردند و سوسنگرد اصلا سقوط نکرد. ما هم بعد از 45 روز برای مرخصی به کازرون آمدیم.

بچه های کازرون در ادامه جنگ، کم کم پادگان حمید را گرفتند، دهلاویه را گرفتند. آزاد شدن دهلاویه سال 1360 بود. چون عملیات فتح المبین 1/1/1361 شب شروع شد، البته متاسفانه من آنجا نبودم. در عملیات فتح المبین لشکر 77 خراسان به همراه بچه های کازرون بودند. شهید نصراله ایمانی در عملیات فتح المبین فرمانده گروهان بود. هم درس می خواند هم فرمانده گروهان بود. نصراله پسر بسیار زرنگی بود، اصلا مرگ برایش هیچگونه مفهومی نداشت. اصلا ترس در وجود او معنی نداشت. شجاعت او بی نهایت بود.

البته اکثر رزمنده ها همینطور بودند و شجاعت بسیاری داشتند. شب عملیات که می شد، دشمن انواع و اقسام گلوله دشمن به سمت ما شلیک می کرد، آنوقت بچه ها راست راست به طرف دشمن می رفتند. بچه ها با RPG7 و تیربار و کلاش به سمت دشمن شلیک می کردند. دشمن هم چون در سنگر بودند، تسلط بیشتری داشتند با قدرت بیشتری و گلوله های بیشتری می زدند.

نصرالله به همراه بچه ها در جبهه ها ماندند، نصراله به همراه سید محمدجواد دیده ور با همدیگر خط دهلاویه را به دست گرفتند و این خط را نگهش داشتند.بعد عملیات طریق القدس شد که نصراله در آن بود و بستان هم آزاد شد. خیلی از بچه های کازرون از جمله شکراله پیروان، حیدر اعتمادی، ابوالحسن طبیبی، میثم سیروس، ابراهیم باقری، محمد عابدی، خداد رنجبر، حاج احمد حسنی (روحانی است) به همراهشان بودند. تپه های شوش که بهش تپه های شهید بهشتی می گفتند، دست بچه های کازرون بود. عملیات طرق القدس بچه ها شرکت کردند و عملیات موفق شد. خیلی از مناطق آزاد شد، جفیر تا نزدیکی طلاییه، هور الهویزه، هویزه ، سوسنگرد و بستان آزاد شد و از تیر رس دشمن هم دور شد. بعد از این آزاد سازی، بچه ها آماده بودند که به طرف آبادان و خرمشهر بروند.

در عملیات بیت المقدس نصراله فرمانده گروهان بود و محسن خسروی (بعد ها فرمانده گردان شد و در والفجر 8 شهید شد) همراه او بود. نصراله ایمانی در این عملیات شهید شد.

*****

بچه های کازرون در لشکرها و تیپ های مختلف بودند. در لشکر امام حسین، لشکر فجر، لشکر المهدی ، تیپ الهادی، تیپ 46 فجر، تیپ 56 یونس، تیپ احمد بن موسی و … بودند. بین شهدای کازرون چند نفر شاخص بودند: باقر سلیمانی، محسن خسروی، نصرالله ایمانی، ابراهیم باقری، حمزه خسروی، احمد رضوانی، احد طاهری، حبیب سیاوش پور، محمد کریم علیپور (روستای بلیان)، طهماسب جباری (روستای مشتون) اینهای شاخص بودند چون همگی فرمانده گردان بودند.

زمانی که کسی سواد نداشت، نصرالله درس خوانده بود. آنقدر ایمان داشت که نفس اش را زیر پا بگذارد و به جنگ بیاید. این بالاترین مقام است و خدا هم می گوید تو که اینها را رها کردی بیا پیش خودم. در جبهه های جنگ، من فقط در سوسنگرد با نصرالله ایمانی بودم. البته علاوه بر جنگ، ما با نصرالله دوست بودیم. من پیش مغازه شیخ محمدصادق ایمانی (پدر شهید نصراله ایمانی) که پارچه فروشی داشت، می رفتم. شهید نصراله ایمانی یک شخصیت ممتازی داشت، ایمانش خیلی قوی بود، شجاعتش زبانزد بود، رشادت و مردانگی اش زبانزد خاص و عام بود. این جوان اینقدر شجاعت داشت که در زندگی هیچ مشکلی نداشت، اما رها کرد و به جبهه آمد. مثل شهید چمران، مثل علی اکبر پیرویان و … که هیچ مشکلی نداشتند و به جبهه آمدند. علی اکبر پیرویان دانشجوی پزشکی بود، دکتر بود، رها کرد و به جبهه آمد. شهید نصراله ایمانی اینگونه بود، شخصیت مبارز، مجاهد، با شجاعت، با شهامت، با ولایت و با خدا و با ایمان بود.

****

همه انسان های می میرند، اما آیا سرنوشت آنها که می میرند با سرنوشت شهدا یکی است؟ نه چون خدا می فرماید که شهدا زنده هستند و من خودم روزی شان می دهم و شما نمی دانید. فرض کنید این شهدا مانده بودند، آخر که باید می مردند، ولی چه بهتر که در این راه رفتند. شهدا آگاهانه و به دور از احساس جنگیدند و شهید شدند. شهدا مظهر قدرت ایران هستند. کشور ما با تمام کشورهای دنیا و انقلاب ما با تمام انقلاب های دنیا تفاوت دارد. مثلا انقلاب ما با انقلاب شوروی 1917، با انقلاب1789  فرانسه و با انقلاب آمریکا زمان واشنگتن که رهبر انقلاب بود یا انقلاب انگلیس…. تفاوت دارد. علت تفاوت این است که ما از روی ایمان، قرآن و از روی عقیده ای که به اهل بیت داریم جنگیدیم. ولی غربی ها هیچگونه هدفی ندارند. مثلا اکثر سربازهای آمریکا که فرار کردند، تا پارسال اعلام شد، حدود 40 هزار نفرشان خودکشی کردند. هر کسی هم خودکشی نمی کرد دیوانه می شد. چون هدفی ندارند، مردم بیگناه را می کشند بعد هم دیوانه می شوند. ما وقتی با عراق جنگیدیم از 42 ملت اسیر داشتیم. یعنی ما با بیش از 42 ملت جنگیدیم که اینقدر اسیر داشتیم. اولین اسیری که امام دستور دادند آزاد کنیم، مال تونس یا یک کشور آفریقایی بود.

مقام معظم رهبری می فرمایند: «بالاترین پاداش و مزد جهاد در راه خدا، شهادت است». شهادت از همه نماز جمعه و جماعت بالاتر است. در روز قیامت هم که شهدا می خواهند وارد بهشت شوند، امام حسن و امام حسین سید و سرور شهدا است. رسول الله از خدا اذن می خواهد که این شهدا، آزادگان، جانبازان و رزمندگان چطور می شود، خدا می فرماید این ها با خودم معامله کردند. یعنی شهدا با خدا معامله کردند. در قیامت خداوند به شهید می گوید تو کجای بهشت دوست دارید که بروی… شهید اینقدر مقام دارد.

شهادت مرگ تاجرانه است. تجار تجارت می کنند که پولی بدست آورند. شهادت یک مرگ تاجرانه است که با خدا معامله می کند و خدا خودش مزد را می دهد. شهادت مرگی است انتخاب شده، یعنی خداوند این شهدا را انتخاب می کند، گلچین می کند. مثل من و شما که درب مغازه میوه فروشی میوه را انتخاب می کنیم، می گردیم بهترین را انتخاب می کنیم. یا موقع گل خریدن بهترین گل را می خریم یا در باغی مثل باغ ارم می خواهیم گل بچینیم، بهترین گل را می چینیم. خداوند خودش شهدا را انتخاب می کند. خون شهدا هرگز تلف نمی شود. مطمئن باشید چون خدا خودش اینها را انتخاب کرده است. مثلا شما اگر بروید میوه بخرید، آیا می گذارید تلف شود؟ شهید زنده است و از فضل خدا آنچنان توان دارد که اسلام و انقلاب را حفظ نماید. یعنی ما با مظهر قدرت شهدا زنده هستیم. خون شهیدان انقلاب ما را بیمه کرد. اگر انقلاب ما بیمه نشده بود، ما مثل افغانستان، عراق و سوریه سرمان می آمد. مطمئن باشید که خون شهیدان است که ما را بیمه کرده و ما روز به روز داریم پیشرفت می کنیم، موشک پیشرفته تر می سازیم، آب سنگین اراک می سازیم، اورانیون غنی شده می سازیم، درعلم روز پیشرفت می کنیم. تمام این ها به خاطر خون شهدا است.

اهمیت و ارزش شهید و شهادت از همین جامعه سرچشمه می گیرد. شهدا از همین جامعه بلند شدند. از بین این همه جمعیت ایران، خدا 250 هزار نفر را انتخاب کرد که در جنگ شهید شدند. حالا ببین بین این همه جمعیت، خدا 250 هزار نفر را انتخاب کرد و می برد به جایی که خودش دوست دارد.

جایگاه شهدا پیش خدا چگونه است؟ چرا خون آنان پس از گذشت سالها هنوز راهنمای آنها است؟ جامعه ما که در سوریه و عراق می جنگد، شهدا اینها را راهنمایی می کند. ما نمی بینیم ولی شهدا می بینند. شهدا گاهی اوقات به کارهایی که ما می کنیم می خندند، چون زنده هستند. خدا خودش در قران می گوید:

«وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلُوا فی‏ سَبیلِ اللَّهِ اَمْواتاً بَلْ اَحْیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یرْزَقُونَ» آیه 169 سوره آل عمران

آنها ره صد ساله عارفان، سالکان، عالمان و مجتهدین اعلم را یک شبه طی کردند. یکبار مرحوم آیت الله مشکینی اعلام کردند: «من حاضرم عبادت هفتاد ساله ام را بدهم ارزش عبارت یک شب یک رزمنده بسیجی را بگیرم». آیت الله مشکینی خودش استاد اخلاق بود.

امام خامنه ای می فرماید با این ستاره ها راه را می توان پیدا کرد. یعنی با این شهدا ستاره ها می توان راه را پیدا کرد، هیچ مشکلی هم نداریم. آنان که در راه خدا کشته شدند مرده نپندارید بلکه آنها زنده هستند و نزد پرودگار خویش روزی می گیرند. شهدا قبل از مبارزه با دشمن بیرون، به جنگ با دشمن درون پرداختند. یعنی اول پا روی نفس خودشان گذاشتند، بعد رفتند مراحل شهادت را طی کردند. علمای ما که از راه علم بالا می روند، از خون شهدا است. جای هیچ شکی نیست که شهدا اگر از علما بالاتر نباشند پایین تر هم نیستند. شک نداشته باشید. امثال علامه طباطبایی امثال علامه امینی امثال شیخ بها شبخ مفید امثال اینها وقتی در جامعه درس می خوانند و راه می روند، شهدا مقامشان از اینها کمتر که نیست شاید بالاتر هم باشد. متاسفانه بعد از حنگ در ایران دو طیف شدند و اگر اتجاد پیدا نکنند ما ضربه می خوریم. خون شهدا اصلا تلف نمی شود، مطمئین باشید، خدا خودش حافظ خون شهدا است، چون خودش انتخاب کرده است. مثلا شما می روید سیب یا انار می خرید، می گذارید تلف شود، اصلا نمی گذارید.

شهید زنده است و از فضل خدا آنقدر توان دارد که اسلام و انقلاب را حفظ نماید. یعنی ما با مظهر قدرت شهدا زنده هستیم. با این ستارگانی که نور می دهند، درخشش می دهند و راه را برای ما پیدا می کنیم در جامعه می گردیم علمای ما که دارند درس می خوانندو مقامشان بالا می رود از نور شهدا هست. شهدا شمع هدایت می باشند، آمده اند تا ما را کج نرویم، شهدا نمی گذارند ما راه کج برویم. کسی که می گوید من کاری به انقلاب ندارم، اسم شهید که می آید خود به خود بدنش می لرزد. علاوه بر اینکه راه کج نمی رویم، دچار لغزش هم نمی شویم. شهدا چراغ هدایت جامعه بشری هستند. کره یک کشور کمونیستی است، در جنگ جهانی دوم که یک سری کشته دادند، کشته هایشان را بالای تپه دفن کرده بودند. مقام معظم رهبری، حضرت آیت الله خامنه ای که زمان جنگ به کره رفته بودند، گفته بودند شما چرا اینها را بالای تپه دفن کردید، گفته بودند می خواهیم اینها بر ما نظارت داشته باشند. ببینید کره کمونیست است، اصلا خدا را قبول ندارد. اصلا پیغمر و اما برایشان مفهومی ندارد.اما می گویند اینها را بالا تپه دفن کردیم که بر ما نظارت داشته باشند که ما تخلف نکنیم. به امید خدا انقلاب راه خودش را طی میکند، و کل خاورمیانه همه شیعه می شوند به امید خدا و آن روزی که آقا حضرت صاحب حضرت مهدی عج الله تعالی فرجه الشریف تشریف می آروند ایرانی ها همه سربازش هستند چون شیعه هستند چون پیرو ولایت، پیرو امامت هستند پیرو حضرت علی و فرزندانش هستند پیرو حضر زهرا و پیغمبر تا حضرت ممهدی هستند حتی پیرو نتیجه نبیره ها و … هستند. ما وقتی زیارت اینها می رویم ضریحشان را می بوسیم و می گوییم ما شما را انتخاب کردیم ازشان استمداد می گیریم و می گوییم درد ما را خوب کنند. پس ما تا زمانی که شهدا را فراموش نکردیم، شهدا نمی گذارند که ما اصلا شکست بخوریم و آمریکا جرئت نمی کند جلو بیاید، سردار سلامی می گوید آمریکا اگر می خواهد با ما بجنگد

جنگ یک دانشگاه بود. یک نمونه بارز سردار سلیمانی است. آمریکا اسم سردار سلیمانی که می آید، می لرزد. سردار سلیمانی یک فرمانده لشکری از کرمان بوده است. زمان جنگ فرمانده تیپ 41 ثارالله کرمان (بعد ها لشکر 41 ثارالله) بود. اول سید سراج الدین بختیاری فرمانده تیپ کرمان بود که شهید شد و سپس قاسم سلیمانی فرمانده تیپ 41 ثارلله شد. شجاعت ، شهامت و ایمان قاسم سلیمانی چقدر قوی است که می رود با تمام داعش می جنگد. داعش مجهز به مدرن ترین تسلیحات بود. قاسم سلیمانی خودش با 70 نفر یکبار موصل را حفظ کرد.

****

ما سه نفر از روستای بلیون بودیم که سال سوم هنرستان رشته برق بودیم. یکی از ما سید نعمت الله حسینی بود که شهید شد. یکی دیگر محمد جواد سمابخش بود که سرهنگ تمام نیروی انتظامی شد و بازنشسته شد و الان زنده هست. نفر سوم هم من بودم. من سال 1361 مدتی محافظ آیت الله ایمانی بودم. من در 23/12/1363 ساعت 3 صبح در عملیات بدر جانباز شدم. در عملیات بدر، جنگ تن به تن شد، برای همدیگر نارنجک پرتاب کردیم. در این عملیات من به شدت زخمی شدم، من یک کلیه ام را از دست دادم و از کمر به پایین هم فلج شدم. من خیلی درد می کشم و ماهانه هزارخورده ای قرص می خورم، قرص های سنگینی که از آلمان می آید. قرص ها را که می خواهند تحویل دهند، امضا می گردند. تیر به سیاتیک عصبی من خورده است و درد تا سرانگشتان من می آید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *