شهید عبد الحمید حسینی در سال ۱۳۴۱در شهر شیراز دریک خانواده مذهبی متولد شود. او فرزند اول خانواده از پدری کارگر و مادری خانه دار بود. شروع فعالیت حمید سال 56 مصادف با شهادت سید مصطفی خمینی بود. وی پس از پیروزی انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد. در سال 60 راهی جبهه شد و مهرماه سال 60 در فتح آبادان عملیات ثامن الحجج شرکت کرد. در اولین نامه اش فقط چند خط سلام و احوالپرسی بود و بقیه اش همه مناجات بود «آقاجان امشب (فتح آبادان) این تو بودی که جنگیدی ما نبودیم- این شمشیر برنده تو بود که جنگید ما نبودیم…..» و در آخر نامه اش نوشته بود پاسدار فدایی اسلام عبدالحمید حسینی.
ارتباط قلبیاش با امام زمان (عج) خیلی قوی بود و میگفت، یک قدم به طرفشان برداری صد قدم به طرفت برمیدارند. این شهید عاشق امام زمان بود و هنگامی که نام مبارک آن حضرت را میشنید به عنوان احترام بلند میشد و ارادت خاصی به آن حضرت داشت. همیشه توصیه میکرد در قنوت نماز بخوانید: « اللهم اجعلنی من المحبین المهدی و المنتظرین المهدی(عج)». عبدالحمید در زمستان سال 60 به کردستان رفت و در آنجا مشغول مبارزه شد.
خاطرات شهید از عنایت امام زمان عج الله در جبهه
عبدالحمید در یکی از مرخصی هایش که به شیراز می آید برای دوستانش این گونه تعریف میکند: « در یکی از عملیاتهای کردستان بچهها در یک جای دره مانندی محاصره شده بودند؛ یک تعداد شهید و تعدادی هم زنده مانده بودند. ۳ روز در محاصره بودند. اصلاً نمیتوانستند حرکت کنند با هر حرکتی به رگبار بسته میشدند؛ خارها را از زمین در میآورند و توی دهانشان میگذاشتند تا زنده بمانند.
در همین حین یکی از بچهها مینشیند ویک مشت خاک را برمیدارد و آن را دست به دست میکند (از این دست به آن دست و از آن دست به این دست) و میگوید آقا امام زمان(عج) قربونت بروم مگر نگفتی اگر یاریم کنید، یاریتان میکنم، مگر خدا نگفته ان تنصرالله ینصرکم ….. و با یک حال معنوی خوبی با امام زمان(عج) رابطه برقرار میکند.
همه تعجب میکنند چی شد این نشست صدای تیر نیامد، اول پیش خودشان فکر میکنند حتماً دشمن گذاشته اینها احساس خستگی کنند، حرکت کنند و همه را به رگبار ببندد یا زنده بگیردشان.
این آقا اول سینه خیز میرود بعد بلند میشود و به بچه ها میگوید اگر من را زدند که خوب عراقیها هستند ولی اگر نزدند شما هم بیاید. و از این صخره به آن صخره میرود و بعد میبیند قرار نیست تیری شلیک بشود، میآید بالا – این دره دو تا دهنه داشت، تانکهای عراقی به شکل اریب ایستاده بودند و لولههای تانکشان را به طرف داخل کوه تا آنجایی که میشد آوردند پایین- شهید عبدالحمید در سخنرانیاش این جوری میگوید وقتی سر تانک را باز کردیم دیدیم آدمهای داخل تانک مردند ولی خفه نشدند، تیر و ترکش هم نخوردند ولی گویی با خط کش، یک خطی، از وسط آنها را به دو نصف کرده و آنجا سجده میکنه و قلبش محکمتر می شه» بعدها ما متوجه شدیم خودش بوده ولی در سخنرانی اش گفته بود یکی از بچهها.
پیش بینی مکان قبر
یکی از دوستانش نقل میکند، هفتمِ شهید فرهاد شاهچراغی، به همراه عبدالحمید به دارالرحمه رفته بودیم. عبدالحمید به جایی اشاره کرد و همان جا نشست. با دست خاکهای آن محل را صاف کرد و با انگشت روی آن نوشت: مدفـــن پاسدار شهیــــــد، فدایی امام زمان – عبدالحمید حسینــــی. پنج ماه بعد وقتی پیکر شهیدش از عملیات بیت المقدس بازگشت، پدر شهید علی خضری دوست صمیمی عبدالحمید درخواست کرد که قبر ایشان را بالای سر فرزند او بکنیم و آنجا دفن کنیم. قبـــر اول که کنده شد، به آب رسید. قبـــر دیگری کندند، آن هم به آب رسید و پر آب شد و بالاخره قبر ایشان در همان نقطهای که خودش اشاره کرده بود آماده شد. بی آنکه ما به کسی از این پیش گویی چیزی گفته باشیم.
تدفین مانند مادرش زهرا سلام الله
آخرین باری که به جبهه رفت و مادر می خواست از زیر قرآن ردش کند، گفت: مادر دستت را روی قرآن بگذار و قسم بخور که آن چیزی را که من می خواهم برايم انجام مي دهي – و مادر چون دل رحم و مهربان است ، قسم می خورد که هر چی بخواهد براش انجام بدهد.
بعد که مادر قسم می خورد، عبدالحمید می گوید مادر خواهش می کنم به وصیت من عمل کنید و من را شبانه به خاک بسپارید. مادر هم می گوید خدا نکند که تو شهید بشوی، بعدشم مگر اعدامی هستی (آن وقتها اعدامیها را شب خاک می کردند) که شب تو را خاک کنند. عبدالحمید می گوید مادر من خجالت می کشم وقتی حضرت زهرا (س) را شبانه خاک کردند من روز خاک بشم.
شهید عبدالحمید حسینی در آخرین باری که به جبهه اعزام می شود، و وصیت میکند: من جمعــــه صبـــح، ساعت ۴شهیــــــد میشوم. جنازه من را برای شما میآورند، مرا شبانــــــه( دقیقا ساعت ۹ شب) تشییع کنید. به غیر از پدر و مادرم و هفت نفر از بچههای سپاه که اسمشان را گفته بود، کسی در مراسم من نباشد. میخواست تشییع جنازه اش مثل حضرت زهـــــــرا(س) غریبانه باشد.
آخرین بار 20 و 21 فرودین ماه بود که به جبهه رفت و در 13 اردیبهشت ماه سال 1361در مرحله دوم عملیات بیت المقدس آن طوری که خودش دوست داشت «با تنی تب دار، لبی تشنه و ترکشی که در حلقومش خورده بود» شهید شد. تشیع اش همانگونه که دوست داشت، شب هنگام برگزار شد. تعداد زیادی از اهالی شیراز برای تشیع شهید آمده بودند. پس از خواندن نماز شهید، به احترام وصیت شهید، مردم در فاصله ای از قبر شهید توقف کردند و تنها افراد ذکر شده در وصیت نامه، شهید عزیز را به خاک سپردند.
قبر این شهید بزرگوار، زیارتگه عاشقان و دلسوختگان بود و عده زیادی به قصد تبرک، خاک قبر این شهید را با خود می بردند. به گونه ای که خانواده شهید، چند بار مجبور شدند خاک جدید بر قبر ایشان بریزند. این عظمت معنوی شهید، خاری در چشم منافقان کوردل بود. منافقان برای ضربه زدن، چند بار اقدام به ترور مادر این شهید را کردند. در آخرین اقدام زمانی که مادر شهید کنار قبر فرزند شهیدش نشسته بود، منافقان با طناب اقدام به خفه کردن مادر شهید نموند. مادر شهید عبدالحمید حسینی از این ترور جان سالم به در برد، اما توانایی ذهنی خود را از دست داد و تا چند سال بعد که به رحمت خدا رفت، حافظه اش را از دست داده بود. لعنت خداوند بر منافقین کور دل باد.
مناجاتی از شهید با امام زمان«عجل الله تعالی فرجه»
سلام بر مهدی منجی انسانها:
ای آقایم ای سرورم ای رهبرم وای امیدم آقا جان خود بهتر میدانی که جز تو امیدی ندارم و جز به تو دل نبسته ام . آقاجان آن شب در حمله تورا دیدم . آقا من عاشقم . آقا من گم کرده دارم . آقایم مولایم تو را به جان خودت، تو را به ناله های زینب بار ديگر بگذار تا تو را ببینم دعایم این ست که خدایا تا مهدی را ندیده ام مرا از دنیا مبر .آقایم مولایم خدا شاهد است در آزاد سازی آبادان ما نبودیم که جنگیدیم . تو بودی آقا.آقا با چه رویی تو را صدا کنم وبا کدامین آبرو تو را بخوانم . ای منجی صبحدم تا انقلابت وتا قیامت، خمینی را برای ما و عباد صالح خدا نگهدار…
دوست عزیز از زحمات شما جهت زنده نگه داشتن یاد و راه و مرام شهدا سپاسگذارم بعضی از مطالب صحیح نیست لطفا در مورد مطالبی که در مورد شهدا مینویسید بیشتر دقت کنید بنده را عفو کنید فقط جهت وظیفه عنوان کردم خدا جزای خیرتان بدهت
سلام و احترام
من تازه با این شهید آشنا شدم
میشه لطف کنید بفرمایید کدام مطالب صحیح نیست؟