مصاحبه با خواهر شهیدان کامکاری

به نام خدا

مصاحبه ای خودمانی با خانم کامکاری برادر سه شهید (محمد علی و عباسقلی و حسینقلی کامکاری)و مادر شهید محمدعلی ظهرابی

در ابتدا که وارد خانه این خانم بزرگوار شدیم اولین چیزی که جلب توجه می کند سادگی خانه است.یک جلد قرآن قدیمی درون یک رحل قرآن که کنار آن یک رادیوی قدیمی است.این مادر با صفا مادر شهید محمد علی ظهرابی وبرادر شهیدان محمد علی،عباس قلی و حسین قلی کامکاری است.و همچنین شهید غضنفر جمیری نیز پسر دایی و داماد این خانواده است.ایشان به ما گفتند که منبع بسیار خوب در زمینه این شهدا مادرم بودند که سال گذشته فوت کردند.(شادی روح این مادر 3 شهید، فاتحه فراموش نشود.) و من خودم خیلی چیزها را فراموش کردم. برای اینکه بتوانم به یاد بیاورم شما سؤال بپرسید تا من جواب دهم.

ما هم برای شروع صحبت ابتدا از تحصیلات و نحوه ازدواج حسینقلی شروع کردیم؟ایشان فرمودند تحصیلاتش احتمالاً تا راهنمایی بوده و نحوه ازدواج نیز به این صورت که حسین در سال 57 در اول انقلاب در یک منطقه ای نگهبانی می داده که خانه پدری خانمش در نزدیکی آن بوده و مقدر خداوند این بوده.البته چون خانواده همسرش غریب بودند ابتدا با مخالفت روبرو شد و بزرگترها مخالفت کردند اما پس از مدتی عباس که برادر بزرگترش بود گفت بهتر است بگذاریم خودش زندگی کند.دو یا سه سالی طول کشید تا ازدواج کردند.

بچه ها از کی عضو سپاه شدند؟

حسین اول که سپاه تشکیل شد رفت عضو سپاه شد بعد در آمد.امّا عباس که برج 9 سال 1360 در عملیات بستان شهید شد،وقتی که می خواست خداحافظی کند به حسین گفت :«من می روم اما نکند تو اسلحه مرا زمین بگذاری. بیا برو توی سپاه و لباس مرا بپوش.» بعد از اینکه عباس شهید شد ،حسین رفت توی سپاه.حسین اولین بارش بود که به جبهه می رفت در صورتی که عباس و محمد علی پسر خودم قبلاً چند بار رفته بودند جبهه و زخمی هم شده بودند.حسین وقتی می خواست برود جبهه به مادرم اصرار می کرد که اجازه دهد برود. مادرم (خدا رحمتش کند) می گفت خوب تو صبر کن تا حداقل این زخم دل من از شهادت عباس خوب بشه . حسین می گفت تو چطور به عباس اجازه دادی اما به من نمی دهی؟ در آخر هم مادرم رضایت داد و گفت برو دست خدا. اگر مال من هستی و امانت خدا دست من هستی که برمی گردی،برو به سلامت. حسین سال 60 به سپاه رفت و سال 61 شهید شد. با غضنفر جمیری (پسر دایی ما بود) با هم شهید شدند.حسین 15 روزی طول کشید تا پیکرش را آوردند اما غضنفر جمیری 6 ماه طول کشید تا پیکرش آمد.انشالله خداوند به شما جوانها کمک کند که بتوانید بعد از 100 سال جوابگوی شهدا باشید.

این شهدا از نظر پایبندی به دین و نماز چگونه بودند؟

خدا رحمت کند پدرمان خیلی پایبند دین بود.اصلاً غیبت نمی کرد اگر هم در مجلسی بود که در آن غیبت می شد اگر می توانست کاری می کرد اگر نه بلند می شد می رفت بیرون. پدر ما خیلی با نظم بود و بسیار بر روی ما تسلط داشت.مرد آن زمان جذبه زیادی داشت. برای همین،خدا را شکر،بچه های ما خیلی پایبند به نماز و روزه بودند.در آن زمانها کسی نمی فهمید سال چیست؟خمس چیست؟چرا زکات را همه می دادند ولی خمس را کسی نمی فهمید.اما پدر من همیشه خمس و زکات را می پرداخت.یادم است بچگی در دهات چاه خانی بودیم تا مدتها هم همانجا بودیم، مقداری غلّه داشتیم می خواستیم آن را آرد کنیم، پدرم به من گفت برو ترازو را بیاور تا خمسش را جدا کنم.مادرم گفت:مرد ما خودمان عیالواریم، مگر این غلّه چقدر است که می خواهی خمسش را بدهی؟اما پدرم به این حرف ها گوش نمی داد و خمس همان مقدار کم غله را هم داد.می گفت: بچه ها می خواهند این را بخورند، فردای قیامت من باید جواب بدهم. در نمازو روزه هم خیلی پایبند بودند. هرکدام از بچه ها هم که شروع به کار می کردند خودشان برای خودشان سال داشتند و خمس می دادند.

فعالیت های قبل از انقلاب این عزیزان چگونه بود؟

محمد علی آن زمان یک دستگاه تکثیر را داده بود از خارج بیاورند. آن زمان که این چیزها نبود.خانه ما چون خیلی روی اش حساس بودند تحت نظر بود.محمد علی دستگاه را به خانه پدریمان در دهات برده بود.همین که اعلامیه امام می آمد.اعلامیه را می گرفت می رفت دهات از روی آن تکثیر می کرد. بخشی را در برازجان  و دهات اطراف پخش می کرد بقیه را هم می آورد  اینجا در بوشهر پخش می کرد.ابتدا به ما گفتند می خواهند حاج مراد و محمد علی را دستگیر کنند،اما بعد گفتند چون این خانواده نفوذ زیادی دارد و در بوشهر هم خبر خاصی نیست ، ما اگر بخواهیم اینها را دستگیر کنیم خیلی سروصدا می شود و بی خیال شدند.اما در 24 خرداد 57 دم پلیس راه وقتی محمد علی برای پخش اعلامیه  می رفت در یک تعقیب و گریز با ماشین بخاطر سرعت زیاد  تصادف می کند. بعد از این می برندش بیمارستان. در آنجا هم  به او رسیدگی نمی کنند و می گویند این ضد انقلاب است و رهایش می کنند تا شهید می شود. عباس و حسین نیز قبل از انقلاب فعالیت داشتد. اما محمد علی خیلی فعالیت داشت. همه کارهای چند خانواده را انجام می داد.محمد علی اختیاردار کامل خانواده بود.کسی که برای خدا کار کند ملائکه خدا خوبی او را صدا می زنند.همه بچه ها و فامیل ها تحت تأثیر اخلاق محمد علی بودند. بعد از شهادت محمد علی، عباس دستگاه تکثیر را در دست گرفت.ابتدا دستگاه تکثیر را خانه پدر زنش برد. بعد آن را به خانه ما آوردند.آن زمان ما یک خانه در هلالی داشتیم.هر وقت اعلامیه ای از امام می آمد در خانه ما بود.هیچکس مثل خودم جوابگوی این کار نبود.

رابطه شهدا با امام خمینی چگونه بود؟

آن زمان که کسی از چیزی مطلع نمشد.اما پرتو محمد علی کامکاری رابطه خیلی درست بود.عکس هایی از امام خمینی که قبل از انقلاب برای محمدعلی می آمد را هنوز دارم. در تظاهرات قم هم در سال 56 حاج مراد و محمد علی و عبدالرضا شرکت کردند.

-این تعداد زیاد شهید برای خانواده تان سخت نبود؟برادران،پسران،پسر دایی و پسرعمو که شهید شدند سخت نبود؟

انشالله خداوند مزّه دین را به همه ما خصوصاً جوانها بچشاند. وقتی آدم طرفش خداست، چرا دلت می سوزد، نمی توان گفت که دل نمی سوزد. همین الآن هم دلتنگ می شویم، غیر ممکن است، ولی چون طرف خداست ، نه سخت نبود. پدرم خدا رحمتش کند خیلی آدم صبروحوصله داری بود. سه تا برادرم که شهید شدند ،در جمع یا در مسجد نمی ایستاد گریه کند، فقط وقتی خودمانی بودیم یا در نمازهایش گریه می کرد. فقط مادرم بود که خدا رحمتش کند، حساب مادر غیر حساب هاست، کمی کم طاقت بود، حق هم داشت. وقتی محمد علی کامکاری شهید شد ، گفتند چراغ بوشهر خاموش شده، واقعاً هم خاموش شده بود. نه ، وقتی برای دین خدا بود، ما که رهبرمان را قبول داشتیم، خدا را قبول داشتیم ،امام حسین (ع)را قبول داشتیم، وقتی که حضرت علی (ع) را قبول داشتیم. همه اینها را قبول داشتیم، نه سختمان نبود. دل سوختن تا سخت بودن خیلی فرق دارد. دل می سوزد ولی اینکه سخت باشد نه نیست. من که خواهر بزرگترشان بودم بعضی اوقات برای خودم فکر می کنم، آدم وقتی خوب است همه دور و برش خوب هستند. برادرانم خانه من خیلی می آمدند ، چون با خودم و دخترم محرم بودند خانه ما خیلی راحتتر بودند. نوار امام خمینی را می آوردند و گوش می دادند. پسرم(شهید محمد علی ظهرابی) 10 یا 11 سالش بود، به دایی هاش می گفت نوار را به من هم بدهید تا ببرم مادرم هم گوش دهد. شوخی باهاش می کردند که مادرت هم سیاسی شد، می دانستند که من هم علاقه دارم. بهش می گفتند بگذار ما گوش بدهیم بعد برای مادرت ببر. محمد علی کامکاری همه شان را ساخته بود. ( ترتیب پسرهای خانواده کامکاری از بزرگ به کوچک اینطور است: مراد-محمد علی-عباسقلی-حسینقلی-عبدالرضا)

اگر اینها که بچه بودند اذیتی می کردند، محمد علی بجای اینکه آنها را بزند یک پشتی روی دستشان می گذاشت و می گفت یک پایتان را هم بالا ببرید.بعد خودش هم همین کار را می کرد، می گفت نکند خدا فردای قیامت بگوید: با بچه ها اینکار را کردی برای چه خودت آزاد بودی؟ یک آدم اینجوری خدا را می دید. همه فامیل هم محمد علی را قبول داشتند.هر حرفی محمد علی می زد گوش می دادند.

وقتی محمد علی شهید شد، مردم بوشهر گفتند چراغ بوشهر خاموش شده، ما هم سرگردان شدیم ، یکی داشتیم که اداره مان می کرد ، نه فکر دخترمان بودیم نه پسرمان. وقتی یک چیزی لازم داشتم محمد علی می گفت در کاغذ بنویس بده من برایت بگیرم، تا تو نخواهی بیای بازار. من برای همه شما زنها وسایل لازم را می گیرم تا شما نخواهید بیایید بازار . یا بهم می گفت: خواهرم اگر بتوانستی با چادر روی بینی ات را هم می گرفتی،( که فقط چشمات مشخص باشند.) خیلی بهتر بود. محمد علی اینطوری بود، نمی شد بچه هامان راه دیگری بروند.البته این نظر لطف خداوند بود. حالا خیلی ها هم هستند که آدم اینطوری در خانواده  دارند اما هرکدام از بچه ها یک راهی می روند. حالا غصه می خوریم که آدم اینجوری و این نعمت خداوند که به ما داده بود، ما بهره برداری نکردیم و نیستیم آن کسی که باید باشیم. بعد از آنها مسؤلیت ما که ماندیم بیشتر شد ، آنجوری که باید باشیم نیستیم. حالا خداوند فردای قیامت می خواهد با ما چه کند نمی دانم؟ انتظار بزرگی است.

بعد از شهادت محمد علی و عباس قلی، مردم نمی گفتند دیگر حسین را به جبهه نفرستید؟

چرا مردم می گفتند، همان موقع هم می گفتند. پدرم در جوابشان می گفت: «مگر مال من بودند، امانت خداوند بودند.» یک پدری بعد از شهادت سه پسر،سه فرشته،اینجوری بگوید. پدر و مادرم جوری نبودند که بخواهند چیزی بگویند.

محمد علی پای سفره که می نشست. یک گوشتی چیزی، مرغی ،تکه تکه می کرد.می ریخت جلوی مادرم. مادرم می گفت من آزارم که اینها را بخورم. تو جلوی من می ریزی خودت بخور. محمد علی می گفت:مادر، مادر عزیز، من آزار بخورم. نه ماه تو مرا حمل کردی، درد زایمان کشیدی، بعد دو سال شیره جانت را به من دادی ، کدام پسر اینطوری می گوید! انشالله خداوند همه جوانها را به راه راست هدایت کند.

یک روز عباس به من گفت: گفته اند هر کس در سپاه هست باید زن داشته باشد. غضنفر جمیری (پسر دایی ما می شد.)هم در سپاه بود مجرد بود.عباس به من گفت دخترت را بده به غضنفر.غضنفر پسر خوبی است. اینطور شد که دختر من با غضنفر جمیری ازدواج کرد.البته دختر من هم 10 ماه بیشتر در خانه غضنفر نبود که غضنفر شهید شد.

وقتی از محمد علی سوال شد که مادرت را بیشتر دوست داری یا همسرت را ؟گفت من هر دو تایش را دوست دارم. ولی اگر مادرم بمیرد و من میلیارد ها میلیارد خرج کنم، مادر گیرم نمی آید. ولی اگر همسرم بمیرد با اینکه دوستش دارم، اما همسر پیدا می شود. آدم وقتی فکر این حرف ها می کند، می بیند خیلی مرد می خواهد. یک بچه اینجوری، یک برادر اینطوری، وقتی ما می رویم بالای جسدش اگر خدا نبود،هیچوقت ما نمی توانستیم تحمل کنیم. ولی چون معامله با خدا بود،اعتقاد داشتیم که معامله مان با خدا است. ما توانستیم تحمل کنیم.من هم خودم یک پسر داشتم با دو تا دختر. اسم پسرم محمد علی بود که در 15 یا 16 سالگی (اول نظری بود)به جبهه رفت و در چزابه در 21 اردیبهشت 61 شهید شد.

بعد از اینکه محمد علی شهید شد، پرچمدار عباس شد. در آن زمان که محمد علی شهید شد، آقای ابوتراب عاشوری مریض بود، رفته بود لندن برای درمان. وقتی آقای عاشوری برگشت تا محمد علی شهید شده، آمد پیش پدر و مادرم و گفت: « پشتم خالی شد،شما پسرتان را از دست دادید اما من پشتم خالی شد.» آقای عاشوری علاقه خاصی هم به سایر بچه ها داشت. عباس خودش همیشه با بچه ها در تظاهرات بود.آقای عاشوری می گفت :«آقای کامکاری ، با بچه ها اینطور نکن ،اسلام به این بچه ها نیاز دارد.» شوهرم می گفت:« عباس چه کار می کنی؟ چرا اینقدر با بچه ها می روی در تظاهرات شرکت می کنی؟مگر آقای عاشوری به تو نگفت اینجوری نکن؟» عباس در جواب می گفت: بگذار آزاد باشم. این بچه ها نگاه من می کنند، اگر من نشستم ممکن است این بچه ها هم بنشینند. نزدیک انقلاب که شد آقای عاشوری دو نفری را آورده بود که اسلحه را یاد بچه ها بدهند. می آمدند در یک اتاق خانه ما آموزش اسلحه می دادند. آن زمان که یک نفر اصلاً نه تفنگی دیده بود نه فشنگی، هیچی ندیده بود. در دست پلیس ها هم فقط باطومی دیده بودند که با آن بچه ها را می زدند. اسلحه ای آن زمان نبود. و آن حکم خدا بود که این بچه ها از هیچ چیز نمی ترسیدند. یا وقتی بچه خودم می رفت تظاهرات، من می آمدم دم در می ایستادم تا بیاید. وقتی می آمد می گفت :مادر تو هم اینجا ایستاده ای، زشت نیست که منتظری تا من بیایم. و این حرفها را می زدند. وقتی یک بچه این طوری حرف می زند، خوب آخر آدم می فهمد که دست خدا و دست غیب در کار است. واقعاً هم همینجور بود. می گویند شنیدن کی بود مانند دیدن. مردم طوری بودند که صبح که می گفتند راه پیمایی، بزرگ ، کوچک ،همه و همه با هم همدیگر می رفتند راهپیمایی. ظهر که می آمدند کسی کاری نداشت که ظهر چیزی هست برای خوردن یا نه ، همین چیزی که بود تند تند زن و بچه و مرد می خوردند. بعد از ظهر هم باز راهپیمایی بود. کسی احساس این چیزها نمی کرد.

-برادرتان حسین هم زمان انقلاب فعالیت می کردند؟

بله او هم فعالیت می کرد. عبد الرضا  هم بود،پسر خودمم هم (محمد علی ظهرابی)که 10 یا 11 سالش بود. همه با هم دیگر بودند. حسین هم با آنها بود. حسین خدا رحمتش کند خیلی شوخی می کرد ،خیلی،که بعضی وقتها محمد علی بهش می گفت :« حسین معقول باش ، شوخی زیاد نکن.»حسین می آمد بهم می گفت این بی انصاف ها آمدند می خواستند ما را بزنند. ما هم دیگر برای کفشمان نایستادیم.

حسین یک زمینی داشت در باغ زهرا،کرسی بندیش کرده بود. یکروز آمد برای مادرمان گفت فروختمش. مادرم گفت برو  برو ،دیگرهم نمی خواد بیای مرا ببینی. دیگر چشمم نمی خواد ببینمت. تو هیچ چیز نداشتی. خانه پدر زنت می نشستی، آنموقع رفتی این زمین را هم فروختی، تو که کرسی بندیش کرده بودی، خرجش کرده بودی.حسین گفت :« حالا می گویی برو بیرون باشه من می رم یک گشتی می زنم و برمی گردم.امّا دعا کن که خداوند در آخرت یک خانه ای به من بدهد، فقط دعا کن تا بروم.» بچه ها خیلی رابطه خوبی با مادرم داشتند. مخصوصاً بعد از شهادت محمد علی که مادرم خیلی بی تابی می کرد.بچه ها خیلی باهاش شوخی می کردند.

حالا واقعاً یک بچه های اینجوری اگرنه معامله با خدا بود،آدم چطور می توانست تحمل کند. الآن مادرم یکسال نیست که رحمت خدا رفته. پارسال مادرم روز شهادت حضرت زهرا (س) رحمت خدا رفت.از آنموقع که این بچه ها شهید شدند، گریه می کرده، در خوابش هم می آمدند.باهاش حرف می زنند، چیز برایش می گفتند.

-بعد از شهادت در خواب شما هم می آمدند؟

بله، نمی شود که نیایند. یک وقتهایی هم الآن هم می آیند. الآن کمتر می آیند.مثل آن زمان که تازه شهید شده بودند نمی آیند. ولی وقتی که یک مشکلی باشد طرفشان برویم، اینجوری نیست که بخواهند قهر کنند. بله در خواب خواهرهایشان و مادرمان می آیند. ولی الآن کمتر می آیند. چه جوریش هم خدا می داند.

سال 60 عباس برج 9 شهید شد.پسر خودم (محمد علی ظهرابی) برج 11 شهید شد. ما هنوز چهل ام عباس را نگرفته بودیم که پسر خودم رفت با علی رضا ماهینی که فرمانده شان بود.در چزابه هم شهید شد. من خودم الآن در این سن اگر با روح آنان و لطف خداوند نبود چگونه می توانستم تنها زندگی کنم. حاج مراد هم که از همه این برادرها بزرگتر بود در زمان جنگ دو تا تیر در پایش خورد که هنوز هم هست.وقتی از پایش عکس گرفتند و خواستند تیرها را بیرون بیاورند ، گفتند ممکن است فلج شوی. برای همین هنوز درد تحمل می کند اما عمل نکرد.

آیا از قبل، از شهادت پسرتان اطلاع داشتید؟

بله ، اصلاً ما خواب دیده بودیم ، خودم خواب دیده بودم. بعد از اینکه عباس شهید شد. پدر و مادرم علاقه زیادی به من داشتند که بچه بزرگشان بودم. پسرم هم خیلی پسر زرنگ و فعالی بود. اصلاً هم کار نداشت که سنش 10 سالش است ، مثل آدم 20 ساله کار می کرد. مثلاً اول انقلاب بی پرواییش ، زرنگیش …خوب چون دلگرمی هایش هم دایی هاش بود. پدرش هم خدا رحمتش کند برای انقلاب آدم فعالی بود. اما من وقتی که خودم خواب دیدم، امام (رحمه الله علیه) آمد خانه مان. چادرم را روی دستش انداختم و دستش را بوسیدم. برایش گفتم که آقا دعا کنید تا من هم شهید شوم. گفت من دعا می کنم که شما ثواب شهید گیرتان بیاید…..اگر باطلش نکرده باشم.

یکبار دیگر خواب دیدم که یک نفر بهم می گوید، پسرت عمرش کوتاه است و شهید می شود. اینها را بعد از اینکه عباس شهید شد دیدم. پسرم چندبار رفته بود جبهه  اهواز، یکبار هم پشت شانه اش خمپاره خورده بود. اینطور نبود که ندانیم. من همان شبی که پسرم شهید شد .همان شب، خواب دیدم که عباس آمد ،دستش را انداخت دور گردنم،سینه ام را بوسید و گفت خواهر قربان دلت. یعنی خودم هم می فهمیدم که اینجوری است. حتی برای پدرم گفتم بابا بچه من هم شهید می شود. بابایم هم گریه کرد و گفت خدا نکند.

به عنوان حرف آخر چه توقعی از مسؤلین دارید؟

ما که توقعی نداریم. اما وقتی می بینیم کاری را که عهده دارند، درست انجام نمی دهند، خطا می کنند خیلی ناراحت می شویم. وقتی می بینیم با این حرف که من نخست وزیر امام هستم بین مردم تفرقه می اندازند خیلی ناراحت می شویم. چرا تفرقه می اندازید بین جوانهای کشور. رئیس جمهورمان هم آدم خوبی است، ممکن است خطایی کند، اما خوبیش بیشتر است.ما که نباید فقط خطایش را بزرگ کنیم. خدا را شکر رهبری هم داریم که همه مردم دنیا آرزویش را دارند ، الآن این کشورهای عربی را ببینید، چقدر آرزو دارند رهبری مثل رهبر ما داشته باشند تا جلوی این کشتار را می گرفت. باید شکر نعمت کنیم و جوانها هم سعی کنند راه شهدا را ادامه دهند.تا در آینده بتوانند جوابگوی شهدا باشند.

نام شهیدتاریخ شهادتمحل شهادت
محمد علی کامکاری24/3/57پلیس راه قدیم بوشهر(برج)
عباسقلی کامکاری9/9/60بستان
محمد علی ظهرابی21/11/60چزابه
غضنفر جمیری10/2/61خرمشهر
حسینقلی کامکاری 10/2/61خرمشهر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *